جدول جو
جدول جو

معنی دستان زن - جستجوی لغت در جدول جو

دستان زن
(رَ بُ دَ / دِ)
دستان زننده. جادو و افسونگر. مکار و حیله باز. (ناظم الاطباء). فریبکار. حیله گر. گربز، نقال و قصه خوان، کسی که دست بر سیمهای ساز و یا کلید آن میزند. (ناظم الاطباء). زخمه زن، نغمه سرا. (آنندراج). آوازه خوان:
شود به بستان دستان زن و سرودسرای
به عشق بر گل خوشبوی بلبل خوش دم.
سوزنی.
چشمم به گل است و مرغ دستان زن تو
میلم به می است و رطل مردافکن تو.
خاقانی.
به دستان زنان دستوری داد که چنگ بدست آرند و دستبند و بسته نگار آغاز کنند. (کارستان منیر از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دستان زن
نغمه سرا
تصویری از دستان زن
تصویر دستان زن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دستک زن
تصویر دستک زن
مطرب، نوازنده، رقاص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داستان زدن
تصویر داستان زدن
افسانه گفتن، مثل زدن، برای مثال شگفت آمدش داستانی بزد / که دیوانه خندد ز کردار خود (فردوسی - ۳/۳۷۶)
فرهنگ فارسی عمید
(رَ دَ / دِ)
دستک زننده. مطرب و سازنده و سرودگوی و خواننده. (برهان). مطرب و سازنده. (آنندراج). مطرب و رقاص و نغمه و چنگه زن. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). خنبک زن. (از برهان) ، نادم و پشیمان. (برهان) (آنندراج) ، متقلب در ترازو هنگام کشیدن. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). و رجوع به دستک زدن شود
لغت نامه دهخدا
(رُ گُ دَ/ دِ)
دستان خرنده. گول خور. زودفریب. خریدار فریب و ترفند. ساده و زودباور. که به آسانی نیرنگ کسان خورد و ترفند کسان باور دارد
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
ضرب المثل. ارسال المثل. تمثل. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). تمثیل. ارسال مثل کردن. مثل راندن. نادره و حکمت گفتن. مثل زدن. ضرب مثل. امتثال. (منتهی الارب) :
بشاه ددان کلته روباه گفت
که دانا زد این داستان در نهفت.
ابوشکور.
چنین داد پاسخ که دانای چین
یکی داستانی زده ست اندرین.
فردوسی.
یکی داستان زد برین بر پلنگ
چو با شیر جنگی درآمد بجنگ.
فردوسی.
یکی داستان زد جهاندیده کی
که مرد جوان چون بود نیک پی.
فردوسی.
گهر بی هنر ناپسند است و خوار
بدین داستان زد یکی هوشیار.
فردوسی.
سخنهای نیکو ابا پیلتن
بگوی و بسی داستانها بزن.
فردوسی.
یکی داستان زد برین مردسنگ
که انگور گیرد ز انگور رنگ.
فردوسی ؟
خجسته نشستی و شاد آمدی
همه داستانها بنیکی زدی.
فردوسی.
یکی داستان زد برین مرد مه
که درویش را چون برانی ز ده...
فردوسی.
شگفت آمدش داستانی بزد
که دیوانه خندد ز کردار خود.
فردوسی.
مباش اندرین نیز همداستان
که بدخواه خود زد چنین داستان.
فردوسی.
برین داستان زد یکی پرخرد
که از خوی بد مرد کیفر برد.
فردوسی.
تو نشنیده ای داستان پلنگ
بدان ژرف دریا که زد با نهنگ.
فردوسی.
یکی داستان زد هزبرژیان
که چون بر گوزنی سرآید زمان.
فردوسی.
مرا جنگ دشمن به آید ز ننگ
یکی داستان زد برین برپلنگ.
فردوسی.
یکی داستان زد گوی در نخست
که پرمایه آنکس که دشمن بجست.
فردوسی.
پسر مهربان تر بد از شهریار
بر این داستان زد یکی هوشیار.
فردوسی.
بدو گفت خسرو که دانای چین
یکی خوبتر داستان زد برین.
فردوسی.
یکی داستان زد بر او پیلتن
که هر کس که سر برکشد ز انجمن.
فردوسی.
همه پادشاهان همی زو زنند
بشاهی و آزادگی داستان.
فرخی.
طبایع ز حزمش بود بی خلل
زمانه بعزمش زند داستان.
عنصری.
چه نیکو داستانی زد یکی دوست
که خاموشی ز نادان سخت نیکوست.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
که موبد چنین داستان زد ززن
که با زن در راز هرگز مزن.
اسدی.
برین بوم و بر هر کس از راستان
زند بی وفا را ازو داستان.
اسدی.
چه نیکو داستانی زد خردمند (هنرمند)
هلیله با هلیله، قند با قند.
نظامی.
، حکایت کردن. خبر دادن. قصه نقل کردن: (اول بار که گیو در توران کیخسرو را می بیند کیخسرو بحدس گیو را می شناسد و گیو در شگفتی میرود)
چنین داد پاسخ شه نامدار
که تو گیو گودرزی ای نامدار؟
بدو گفت گیو: ای سر راستان
ز گودرز با تو که زد داستان ؟
ز کشواد و گیوت که داد آگهی ؟
که با خرمی بادی و فرهی.
فردوسی.
پس ازتو برین داستانها زنند
که شاهی برآمد بچرخ بلند.
فردوسی.
پژوهندۀ نامۀ باستان
که از پهلوانان زند داستان.
فردوسی.
شنیده ایم که شاه سخن بود شاعر
از آن کسان که زدستند داستان سخن.
سوزنی.
، مذاکره کردن. گفتگو کردن:
نشسته جهاندار بر تخت خویش
همی گفت با هر کس از بخت خویش
که آخر بدین بارگاه مهی
نیامد ز بهرام هیچ آگهی
چه گویید و زین پس چه شاید بدن
بباید برین داستانها زدن.
فردوسی.
که داند که فردا چه خواهد بدن
بر این داستانها بباید زدن.
فردوسی.
چو او (بهرام چوبینه) رفت شاه جهان بازگشت
ابا موبد خویش همراز گشت
بموبد چنین گفت هرمز که مرد
دل شیر دارد بروز نبرد
ازین پس چه گویی چه شاید بدن
همه داستانها بباید زدن.
فردوسی.
پزشکان فرزانه گردآمدند
همه یک بیک داستانها زدند.
فردوسی.
نهانی به یک جای گرد آمدند
ابر کار او داستانهازدند.
فردوسی.
همه مهتران پیش موبد شدند
ز هر گونه ای داستانها زدند.
فردوسی.
چو گیتی تهی ماند از راستان
تو ایدر ببودن مزن داستان.
فردوسی.
تهمتن برین گشت همداستان
که فرخنده موبد بزد داستان.
فردوسی.
، حدس زدن:
چنین گفت آن آسیابان به زن
که ای زن مرا داستانی بزن
که نیک است انجام این، گر بدی
زنش گفت: کاری بد این ایزدی.
فردوسی.
بدو گفت بهرام کای پاک زن
مرا اندرین داستانی بزن.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نغمه سرائی کردن. نغمه سرودن. آواز خواندن. آواز دردادن. سرود خواندن:
یکی نغز دستان بزد بر درخت
کزآن خیره شد مرد بیداربخت.
فردوسی.
هزاردستان دستان زدی بوقت بهار
کنون همی نزند تا درآمدست خزان.
فرخی.
هزاردستان امروز در خراسان است
به مجلس ملک اینک همی زند دستان.
فرخی.
کجا گلی است نشسته است بلبلی بر او
همی سراید شعر و همی زند دستان.
فرخی.
جرس دستان گوناگون همی زد
بسان عندلیبی از عنادل.
منوچهری.
گهی ساغر زدند و گاه چوگان
گهی دستان زدند و گاه پیکان.
(ویس و رامین).
گر زاغ سیه باغ ز بلبل بستاند
دستان نتواند زدن و نادره الحان.
ناصرخسرو.
همچو بلبل لحن و دستانها زنند
چون لبالب شد چمانه و بلبله.
ناصرخسرو.
به باغ عرعر بی جان همی کند حرکت
بشاخ بلبل بی رود میزند دستان.
مسعودسعد.
هزاردستان گفتی که میزند دستان.
مسعودسعد.
بفضل و عدل معروفی بر آن جمله که در عالم
زنند از فضل و عدل تو به بستان بلبلان دستان.
سوزنی.
چون به دستان زدن گشادی دست
عشق هشیار و عقل گشتی مست.
نظامی.
این همه دستان عشقش می زنم
و آن دودستی فارغ از دستان من.
سعدی.
، لاف زدن:
تو رستمی بگه حمله پیر زال جهان
چگونه پیش تو دستان زند به مردی سام.
خواجو
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
در حال دستان زدن و نغمه سرایی. چهچه زنان:
بلبل دستان زنان چاره همی جوید ز من
چاره زآن جوید که او را جست باید نیز چار.
؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
(دَ نِ زَ)
نام زال پسر سام است که پدر رستم باشد. گویند زال را سیمرغ این نام نهاده است. (از برهان). زال را دستان زند می گفته اند و معنی ترکیبی آنرادستان بزرگ یافته اند چه زند که نام نامۀ پارسیان است به معنی بزرگ است و آنرا مه زند نیز می خوانده اند. زال بن سام که به مکر و حیله معروف به ود... و گویند زال را سیمرغ این نام نهاده است. (از آنندراج). در فهرست شاهنامۀ ولف یک بار ذیل دستان آمده است. و ظاهراً مصحف دستان زر باشد. (حاشیۀ برهان) :
نهادم ترا نام دستان زند
که با تو پدر کرد دستان و بند.
فردوسی (شاهنامه ج 7 ص 165)
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
دستان زدن. نغمه سرایی. سرودخوانی. آوازخوانی:
چون به دستان زنی گشادی دست
عشق هشیار و عقل گشتی مست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از دستان زدن
تصویر دستان زدن
نغمه سرودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستان خر
تصویر دستان خر
گول خور زود فریب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستان زنان
تصویر دستان زنان
در حال دستان زدن نغمه سرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستان زدن
تصویر دستان زدن
((دَ. زَ دَ))
سرودن، نغمه خواندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داستان زدن
تصویر داستان زدن
((زَ دَ))
مثل زدن، مثال آوردن، حکایت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داستان بن
تصویر داستان بن
اپیزود
فرهنگ واژه فارسی سره